مقالات سفرجان




سفرنامه خوزستان

اقا سفرنامه اسب سواری لیسار به سوباتان رو اگر خوندید که دمتون گرم اگرم نخوندید که برید بخونید همین الان 😊

تو سفر سوباتان و یکی دوتا دورهمی های دوستانه ای که بعدش داشتیم ما با یکی آشنا شدیم به اسم محمدرضا، این داداشمون هم لیدر هستش و تو بیشتر سفرها حضور داره.

یه روز پنجشنبه ساعت 2 ظهر زنگ زد گفت شب داریم میریم خوزستان میای؟ -گفتم داداش کافی شاپم میخواستیم بریم باید یکی دو روز زودتر خبر میدادی الان واسه خوزستان داری میگی اخه؟😐

گفت دیگه یهویی و شد این حرفا ردیف کن بریم. -گفتیم اوکی.

گفتم اقا این سفر کمپی هستش من تجهیزات کمپ الان ندارم گفتی هیچیییی نمیخواد بیاری من ماشینم رو سقفش چادر داره، یه چادر اضافه هم میارم، کیسه خواب و ... هم دارم همه چی اوکیه، تو فقط خودت بیا.

گفتم آب و هوا چطوره؟ گفت عالیییی، اونم حامد چک کرده حرف نداره فقط اگرررر سرمایی هستییی یه دونه لباس گرم بیار واسه شب.

گفتیم اوکی بریم دیگه.

گفتم من با تو باید بیام؟ گفت نه من تو ماشینم وسایل زیاده پسر خالم کیانوش میاد با اون بیا اونم اخلاقش مثل خودمه خیالت راحت رفیق میشید باهم، تو ساعت 11 شب بیا میدون آپادانا.

گفتم رانندگیش خوبه؟ گفت اره بابا خیالت راحت. ما 2 تا شلوارک انداختیم تو ساکمون و محححض احتیاط یه دست لباس گرم و دوتا پتو هم برداشتیم.

آقا رفتیم میدون حدودا نیم ساعت بعد دیدیم یه موشک داره از انتهای جاده وارد میدون میشه و خیلی شوماخر وار اومد پیش ما، منتظر بودیم دزدا و خفت گیرا ازش بیان بیرون که محمدرضا گفت خب پسر خالمم اومد😐

7-8 تا ماشین شدیم و زدیم به جاده کیانوش هم واسمون از خاطراتش تعریف کرد و درنهایت فهمیدیم تو جاده کسی نباید به ایشون نور بالا بزنه وگرنه شده تا هرجایی که مقصدش هم نباشه میره دنبال طرف تا ازش جلو بزنه و یا بهش راه نده ولی تو این سفر بخاطر ما آروم میره و با کسی کاری نداره.

2 تا دیگه از رفیقامون همراهمون بودن که همون تهران خوابیدن، خوزستان بیدار شدن. کیانوش به من میگفت توام بخوابی 2 ساعته میرسونمتون خوزستان، گفتم نه داداش دمت گرم من بیدارم تو همینجوری اروم برو حالا 5 ساعته هم برسیم چیزی ازمون کم نمیشه.

یکی از همسفرامون kmc داشت چندباری از ما سبقت گرفت یه جا کیانوش گفت این با خودش فکر کرده میتونه منو بگیره که هی اینجور گاز و گ.و.ز میکنه؟😂

حالا اون بدبخت اصلا کاری به ما نداشتا ولی ما مثل صمد آقا باید به همه نشون میدادیم که هیییشکی نمیتونه مثل ما تند بره.

خلاصه ما حدودا ساعت 7-8 صبح رسیدیم دهدز و صبحونه خوردیم منتظر موندیم تا بقیه هم برسن بریم سمت کارون 3. حوالی ساعت 10 رسیدیم تنگه قاسمی ولی چون سطح آب اومده بود پایین نتونستیم از این قسمتی که تو تصویر می بینید جلوتر بریم، بعد از اینجا برگشتیم و با نیسان رفتیم سمت روستای شیوند.

نهار رو کنار آبشار شیوند خوردیم و با قایق برگشتیم سمت ماشینها. حدودا ساعت 8-9 شب رسیدیم محل کمپمون( دشت سوسن) و لیدرها مشغول آماده کردن شام شدن(همبرگر ذغالی)

بعد از شام هم معارفه برگذار شد تا بچه ها با هم آشنا بشن و بعدش یه کم حرکات موزون و ناموزون انجام دادن و آماده شدیم برای خواب.

حتما در روایات و آیات خوندید که شب آفریده شد تا مایه آرامشتان باشد ولی هه. آقا ما یه زیر انداز دولایه انداختیم زیرچادر، یه لایه هم خود چادر بود، یه پتو دولایه کف چادر، لباسهام که هودی و... پوشیدم اون یکی پتو هم پیچیدم دور خودم و خوابیدم.

ما شب چناااان میلرزیدیم که شما اگر کل بندر و حومش رو بگردی کسی نمیتونه اونجوری بلرزونه🤦🏻‍♂️، با بدبختی شب رو صبح کردیم و من تو این فکر بودم که بقیه چقدر راحت خوابیدن حتما وسایل خوابشون جنس خوب بوده بذار بیدار بشن ازشون بپرسم چیا داشتن که یخ نزدن.

ما تو همین فکرا بودیم که یکی یکی از چادراشون با نوای سرویس شدییییممم اومدن بیرون😂 خداروشکر همه یخ زده بودن و کسی نتونسته بود راحت بخوابه.

خلاصه یه کم بچه ها غر زدن و بعدش یه صبحونه مفصل خوردیم و با یکی از بچه ها رفیتم سمت شهر یه کم خرید کنیم تو راه کلی صحنه جذاب دیدیم که میتونید تو اینستاگرام ببینید عکس و فیلمهای بیشتر رو.

یه کم رفتیم جلوتر دیدم یه وانتی وایساده پتو میفروشه، یه پتو دو نفر ازش خریدم و بعد از اینکه کارمون تموم شد برگشتیم سمت کمپ، وقتی بچه ها دیدن پتو خریدم یه لحظه انگار همشون تبدیل به زامبی شدن و همه درخواست داشتن که شب رو تو چادر اونا بخوابم، حالا اینکه درنهایت چه تصمیمی گرفتم بماند ولی داشتم فکر میکردم چه سودی داره اگه یک نفر بره اونجا پتو بفروشه، یه شب بذاره همه یخ بزنن شب دوم بره بگه پتو دارم دونه ای 5 میلیون، رو هوا میزنن همه.

خلاصه نهار رو زدیم بر بدن و رفتیم یه کم تو شهر بچرخیم، رفتیم سمت ده ثریا، آخ که چه مردمان نازنینی و مهمون نوازی بودن، یه جوری باهامون سلام و احوال پرسی کردن که انگار 10 سال بود میشناختیم هم دیگه رو، یه اقامتگاه بومگردی هم بود به اسم دشت سوسن با ویو رود کارون، دعوتمون کردن داخل و با چایی ازمون پذیرایی کردن.

بعد از اینکه از ده ثریا برگشتیم هوا تاریک شده بود و لیدرها مشغول آماده کردن شام و عصرونه شدن، از طرفی تولد یکی از همسفرها هم بود و بچه ها حسابی با حرکات موزون سنگ تموم گذاشتن و لیدر گرامی هم زحمت کشید با تیتاب و موز و کرم شکلاتی یه کیک دم دستی اختراع کرد و 2 تا شمعم چپوند روش و اومد وسط.

خلاصه شب دوم رو هم سپری کردیم و صبح لیدر یه میز خفن آماده کرد برای صبحونه و بعد از خوردن صبحونه وسایل رو جمع کردیم تا برگردیم سمت تهران.

 

تو راه قبرستونهای ایل بختیاری رو دیدیم که بالای یکسری از قبرهاشون سنگهایی به شکل شیر گذاشته بودن، این سنگها رو بالای قبرهای افرادی که در زمان خودشون جنگجو و دلاور بودن گذاشته بودن.

خلاصه راه رو ادامه دادیم و رفتیم سمت اشکفت سلمان، اینجا یه غار خیلی کوچیکی داشت که میگفتن سلمان فارسی میومده اینجا و دعا میکرده.

بعد از اشکفت سلمان حرکت کردیم سمت کول فرح، کول فرح یک دشت بسیار زیبا و خوش آب و هواس که چندین سنگ نگاره از دوران عیلامی ها(حدود 4-5 هزار سال پیش) بجا مونده و تصویرهایی که روی سنگ نگاره ها هست نشون میده که این مکان محل فرمانروایی پادشاهان اون دوره بوده و اینجا از بخشهای دیگه براشون هدیه میاوردن و بزم و شادی برپا میکردن.

بعد از کول فرح هم رفتیم سمت کول میشون و اونجا هم چندتا عکس خوب گرفتیم و ساعت حدودا شد 12 ظهر و گفتیم دیگه از جاده شهرکرد برگردیم سمت تهران.

چشمتون روز بد نبینه، دقیقا همون تایمی بود که این پرنده همای سعادت اومد تو ایران و ملت هم خوشحال بودن که هما اومده و بارندگی زیاد شده و ...

از خود شهرکرد برف گرفت تا خود تهران بارید. خیلی از جاها برف روی چراغ ماشین رو میگرفت و نور کم میشد مجبور میشدیم تو سرما پیاده بشیم و چراغها رو تمیز کنیم و درنهایت مسیر 7-8 ساعته رو ما 19 ساعت تو راه بودیم و بالاخره حدودا 6-7 صبح فرداش رسیدیم تهران و این سفر پرماجرا به پایان رسید.

 


نظرات این مطلب

هیچ نظری تا کنون ثبت نشده!!